داستانک؛ ✍دلتنگی

🌼زهرا دلتنگ بود. نمی‌‌دانست چطور خودش را سرگرم کند. هر چه فکر کرد راهی به ذهنش نرسید.

🍃مادرش که در آشپزخانه مشغول پخت و پز بود، کلافگی او را دید. دستش را گرفت. او را کنار خودش نشاند.

🌸_چی شده مادر، چیزی می‌خوای؟

🌺_نه.

☘_ مادر، خب چی‌ شده؟

🌼_دلم گرفته.

🍃مادر همه چیز دستش آمد.

🌺_ راستی یادم رفته بود، پاشو تا با همدیگه خونه‌ی معصومه خانوم بریم با دختراش بازی کنی.

🌼در راه بستنی خریدند و به خانهٔ معصومه خانوم رفتند. چند ساعت بعد، وقتی به خانه برگشتند، زهرا شاداب از همنشینی با گروه هم‌سن و سال و حرف زدن با مادرش، تمام غصه‌اش را فراموش کرد.

#داستان
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_ترنم

🆔 @tanha_rahe_narafte
دیدگاه ها (۱)

نامه خاص

✍️پیوند دو معصوم

💠آیا شما هم در چنین مواقعی عصبانی می‌شوید؟

⚫️ معنیِ توحید

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط